سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر فریب خورده را سرزنش نتوان کرد . [نهج البلاغه]
یک گاز از منطقه ممنوعه! - دل نوشته های یک بسیجی
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
اوقات شرعی

  • بازدید امروز: 45
  • بازدید دیروز: 1
  • مجموع بازدیدها: 67004
    » درباره من
    یک گاز از منطقه ممنوعه! - دل نوشته های یک بسیجی
    علیرضا صادقی

    » پیوندهای روزانه
    دو طلبه جوان [182]
    تخریب چی دوران [108]
    تصاویر آنلاین کربلا [102]
    پایگاه آیت الله جوادی آملی [163]
    سایت چهارد معصوم [179]
    سایت تخصصی قرآن کریم [202]
    موعود [176]
    همایش دکترین مهدویت [62]
    مرکز جهانی آل البیت [128]
    سایت اطلاع رسانی شاهین دژ [343]
    سایت شهرستان شاهین دژ [95]
    [آرشیو(11)]


    » آرشیو مطالب
    آرشیو روز اول
    آرشیو روز دوم
    آرشیو روز سوم
    آرشیو روز چهارم
    آرشیو روز پنجم
    آرشیو نیمه شعبان
    آرشیو اول ماه رمضان
    آرشیو پانزدهم ماه رمضان
    آرشیو عید فطر
    24 مهر ماه
    11/9/1386
    پاییز 1386

    » لوگوی وبلاگ


    » لینک دوستان
    طالب یار
    کوثر
    هجوم خاموش...

    » لوگوی لینک دوستان


















    » وضعیت من در یاهو
    یــــاهـو
    » موسیقی وبلاگ

    » طراح قالب
    »» یک گاز از منطقه ممنوعه!

    رفته بودیم شناسایی.توی کردستان بودیم.از ارتفاعی بالا می رفتیم برای استراحت به محسن گفتم که وایسه.همینطور که رو به ارتفاع نشسته بودم و داشتم آسمون رو نگاه می کردم چیزی دیدم که داشتم واقعا شاخ در می آوردم.ماه از وسط نصف شده بود.دقیقا یک خط ماه رو از وسط نصف کرده بود.هی چشمام رو میمالیدم.دیدم نه مثل اینکه جدی جدی نصف شده.یه چند دقیقه هاج و واج نگاه می کردم که تازه دوزاریم افتاد چه خبره.سریع پریدم دهن محسن رو بادستم گرفتم که داد نزنه.محسن داشت دست و پا میزد که آهسته در گوشش گفتم سر صدا نکن بهت می گم چه خبره.

    بهش گفتم به ماه نگاه کن.اینقدر ترسیده بود از اینکه ماه نصف شده بود.اما ماه نصف نشده بود لوله دوشکای کمین عراقی درست بالای سرمون بود که افتاده بود وسط ماه و من فکر می کردم که ماه نصف شده.از ترس داشتیم می لرزیدیم.؟آروم شروع کردیم به پایین رفتن که خوردم زمین و سر و صدا و بیدار شدن کمین و رگبار بود که میومد سمتمون.داد زدم محسن فقط بدو.سریع خودمون رو به کوهپایه رسوندیم و رفتیم وسط بوته ها که یه صدای خر خر شنیدم.پشت سرم رو نگاه کردم دیدم دو سه تا گراز گنده دارن میدون سمت من.شده بود قوز بالا قوز.از یه طرف رگبار دشمن از یه طرف ترس از گاز های گراز.سریع فرار کردم.بعد از چند لحظه صدای فریاد محسن رو شنیدم.سریع خودمو رسوندم بهش.طوری که نخواد من بفهمم گفت« علی تیر دوشکا گرفت به پشتم.نگاه کردم دیدم گرازه یه گاز از زیر باسنش گرفته به اندازه یه کف دست.خندیدم و گفتم آره جون خودت تیر دوشکا گرفته.انداختمش روی کولم و راه افتادیم.توی راه هی می گفت: علی جون مادرت به بچه ها نگی گراز گازم گرفته بگو ترکشی تیری چیزی خورده علی تو رو خدا آبروم میره ها...

    آی خندیدیم



    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » علیرضا صادقی ( چهارشنبه 86/5/31 :: ساعت 4:32 عصر )

    »» لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    شفاعتنامه
    [عناوین آرشیوشده]